تصاویر زیر از گرانقیمت ترین خانه در تورنتوی کاناداست که در سال قبل 29 میلیون و هشتصد هزار دلار کانادا و امسال 26 میلیون و هشتصد هزار دلار (چیزی حدود 29 میلیارد تومان ناقابل) قیمت گذاری شده است. این خانه لوکس و گرانقیمت علاوه بر امکانات مجهز زندگی، یک زمین تنیس، سالن بولینگ، سینما، استخر سرپوشیده و جدیدترین امکانات در استخر با جکوزی و سونای مدرن و بسیاری دیگر از اقلام ضروری از جمله محیطی برای خواب با مساحت 370 متر مربع را در خود جای داده است. این خانه 40 هزار متری فوق مدرن متعلق به صاحب سابق کمپانی معروف کارتهای گرافیکی ATI است.
البته می دونم که شما دوستان قصد خرید چنین خونه ای به این گرونی رو ندارید ولی گفتم شاید قیمت دستتون باشه بد نباشه؛ عکساش در ادامه مطلبه
نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند که یکی از فرزندان او گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد.
سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت.
دو جنگاور در کنار درختی ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند ...
جنگاوری رشید که سیمایی مردانه داشت پرسید چرا به سپاه ایران نزدیک می شوید؟
پدر گفت فرزندانم می خواهند همچون شما سرباز ایران شوند.
جنگاور گفت تاکنون چه می کردند؟
پدر گفت همراه من کشاورزی می کنند.
جنگاور نگاهی به سیمای سه برادر افکند و گفت و اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های کشاورزیت را می توانی اداره کنی؟
پیرمرد گفت آنگاه قسمتی از زمین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد.
جنگاور گفت: دشمن کشور ما تنها سپاه آشور نیست دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می افکند گرسنگی است کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدانهای نبرد است.
آنگاه روی برگرداند و گفت مردم ما تنها پیروزی نمی خواهند آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند و از آنها دور شد.
جنگاور دیگری که ایستاده بود به آنها گفت سخن پادشاه ایران فرورتیش (فرزند بنیانگذار ایران دیاکو) ! را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد.
فرزند بزرگ رو به پدر پیرش کرد و گفت: پدر بی مهری های ما را ببخش تا پایان زندگی سربازان تو خواهیم بود.
فرمانروایان همواره سه وظیفه مهم در برابر مردمانشان دارند. نخست: امنیت ؛ دوم: آزادی و سوم: نان ...
اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند. روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند، فقط یک پسربچه با چتر آمده بود، این یعنی اعتقاد.
2. اعتماد (Trust)
اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد، وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید، او شادمانه میخندد ... چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت، این یعنی اعتماد.
3. امید (Hope)
هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم. ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید، این یعنی امید.
یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدر جان؛ لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی !؟
پدرش فکر می کنه و می گه : بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی.
من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم.
مامانت جامعه هست، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه.
کلفت مون ملت فقیر و پا برهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره.
تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی.
داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است.
امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.
پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره. می ره به اتاق برادر کوچیکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی خرابی خودش دست و پا می زنه. می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه... می ره تو اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه، می بینه باباش توی تخت کلفت شون خوابیده و...؟؟؟!!! ؛ می ره و سر جاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه.
فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟ پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست. سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو می ده، در حالی که جامعه به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر هر کاری می کنه نمی تونه جامعه رو بیدار کنه، و نسل آینده داره توی کثافتی دست و پا می زنه که جامعه با بی خیالی تمام مصلحت را بر این ترجیح داده است !
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد
۱-چرا میگن طرف مثل بچه خوابش برده در حالیکه بچه ها هر دو ساعت یک بار از خواب بیدار می شن و گریه میکنن؟
۲-چرا وقتی باطری کنترل تلویزیون تموم می شه دکمه های اونو محکمتر فشار میدیم؟
۳-چرا برای انجام مجازات اعدام با تزریق آمپول سمی، از سرنگ استریل استفاده می کنن؟
۴-چرا تارزان ریش و سیبیل نداره؟
۵-آیا میشه زیر آب گریه کرد؟
۶-چطور ممکنه که انسان اول به فضا سفر کرد و بعدا به فکرش رسید که زیر چمدون چرخ بذاره؟
۷-چرا مردم وقتی می خوان بپرسن ساعت چنده به مچ دستشون اشاره می کنن ولی وقتی می خوان بپرسن دستشویی کجاست به پشتشون اشاره نمی کنن؟
۸-چرا گوفی روی دو پا راه میره ولی پلوتو روی چهار دست و پا، مگه هردوشون سگ نیستن؟
۹-اگر روغن ذرت از ذرت تهیه میشه و روغن سبزیجات از سبزیجات، پس روغن بچه از چی تهیه می شه؟
۱۰-تا حالا توجه کردید که اگر در صورت سگ ها فوت کنید دیوونه می شن ولی اگر با ماشین بیرون برن دوست دارن سرشونو از پنجره بیارن بیرون؟
دخترها نمیتوانند
۱- با داشتن دماغی تیر کمونی یا عقابی متالیک به جراح مراجه نکنند!
۲- با دیدن یکی خوش تیپتر از خودشون، میگرن نگیرن و از زور ناراحتی غش نکنند!
۳- با داشتن قدی کوتاه کفش پاشنه ۶۰ سانتی نپوشند و احساس قد بلندی نکنند!
۴- روزی ۲۴ ساعت با تلفن حرف نزنند!
۵- روزی ۳۰-۴۰ هزار تومان آت و اشغال نخرند!
۶- از مهمونی و عروسی و برای هم خالی نبندند و با خالیبندی لایه اوزون رو سوراخ نکنند!
۷- با یه دماغ عمل کرده احساس خوشگلی نکنند و فکر نکنند که مادر زادی همینجوری بودن!
۸- مطالب چرت و پرت این قسمت رو بخونند و از عصبانیت سکته نکنند!
پسرها نمیتوانند
۱- با داشتن هیکلی ضایع تیشرت تنگ نپوشند و فیگور نگیرند!
۲- از کلاس پنجم دبستان صورتشون رو سه تیغه نکنند و after shave نزنند!
۳- پس از یافتن اولین مو در پشت لب احساس مردانگی نکنند و به فکر ازدواج نیفتند!
۴- در میهمانیها و محافل خانوادگی احساس بامزگی نکنند و چرت و پرت نگویند!
۵- ادعای با مرامی و با معرفتی و با وفایی و غیره نکنند!
۶- کت و شلوار صورتی با بلوز زرد نپوشند و کراوات قهوهای نزنند!
۷- احساس با غیرتی نکنند و راه به راه به آبجی کوچیکه گیر ندهند!
۸- از ۹ سالگی پشت ماشین باباشون نشینند و پدر ماشین رو در نیارند!
۹- چرت و پرت نگند و از خودشون تعریف نکنند!
بدلیل دلخراش بودن تصویر، آنرا در ادامه مطلب قرار دادم تا اگر خواستید ببینید.
تصویر اعدام جنایتکاری که دخترها را عمدی می ترساند(+18)
- البته .
پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صداي ترانه اي انگليسي زبان به گوش رسيد . از آينه به دختر جوان نگاهي انداخت و با همان لبخند ظريفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :"کريس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمياد عوضش کنم ". دخترک با شنيدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آميزي سر داد .
- ها ها ها ، اين که اريک کلاپتون . نميشنوي مگه ، انگليسي مي خونه . اصلا کجاش شبيه کريس دبرگ .
- اِه ، من تا الان فکر مي کردم کريس دبرگ . مثل اينکه خيلي خوب اينا رو مي شناسيد ها .
دخترک ، قيافه اي به خود گرفت و ادامه داد:" اِي ، کمي "
- پس کسي طرف حسابمه که خيلي موسيقي حاليشه . من موسيقي رو خيلي دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهني دارم که حال و حوصله موسيقي کار کردن رو ازم گرفته .
دخترک لبخندي زيرکانه زد و با لحني کش دار گفت:" اي بابا، بسوزه پدر عاشقي . چي شده ، راضي نميشه ؟"
- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسي رو پيدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبي پيش بياد ، از عاشقي هم بدم نمياد . اصل قضيه اينه که، قبل از اينکه با ماشين بزنم بيرون و در خدمت شما باشم ، توي خونه با بابام دعوام شد .
- آخي ، سرچي؟ لابد پول بهت نمي ده.
- نه ، تنها چيزي که ميده پول . مشکل اينجاست که فردا دارم مي رم بروکسل، اونوقت اين آقا گير داده بمون توي شرکت کار داريم .
با گفتن اين جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اينکه سعي مي کرد به چهره اش هويدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحني کنجکاوانه پرسيد: " اِه، بروکسل چي کار داري؟ "
- دايي ام چند سالي هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، مي خواستم برم اونجا يه استراحتي بکنم؟
دخترک بادي به غبغب انداخت و سريع پاسخ داد:
- اتفاقا من هم يک هفته پيش از اسپانيا برگشتم.
- اِه، شما هم اونجا فاميل داريد؟ کدوم شهر.
- فاميل که نداريم ، براي تفريح رفته بودم ونيز.
پسر جوان نيشخندي زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چيه؟
- من دايانا هستم. اسم تو چيه، چند سالته؟ چه کاره اي؟
- چه خبره؟ يکي يکي بپرسيد، اين جوري آدم هول ميشه ... اولاً اين که اسم خيلي قشنگي داريد ، يکي از اون معدود اسم هايي که من عاشقشونم . اسم خودم سهيل ، 25 سالمه و پيش بابام که کارگذار بورس کار مي کنم . خوب حالا شما .
دخترک با شنيدن اين حرفهاي سهيل ، چهره اش گلگون شد و به تشويش افتاد .
- من که گفتم ، اسمم داياناست . 23 سالمه و کار هم نمي کنم . خونمون سمت الهيه است و الان هم محض تفريح دارم مي رم صادقيه . تا حالا بوتيک هاي اونجا نرفته ام . با يکي از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتيک هاش رو ببينيم و اگه چيز قشنگي هم بود بخريم .
- همين چيزايي هم که الان پوشيده ايد خيلي قشنگه ها.
دايانا ، گره کوچک روسريش را باز کرد و بار ديگر گره کرد . سپس گفت:
- اِي ، بد نيست . اما ديگه يک ماهي هست که خريدمشون . خيلي قديمي شده اند ... . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتي موسيقي کار نکرده اي و دوست داري کار کني ، آره؟
- چرا ، تا چند سال پيش يه مدتي پيانو کار مي کردم.
دخترک ، سعي مي کرد دلبرانه سخن وري کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوري که منقطع صحبت مي کرد و کلمات را دستپاچه بيان مي کرد.
-اي واي، من عاشق پيانو ام . خيلي دوست دارم پيانو کار کنم ، يعني يه مدتي هست که کلاسش رو مي رم ، اما هنوز خيلي بلد نيستم . ... اصلا اينجوري نميشه، نگه دار بيام جلو بشينم راحت تر حرف بزنيم .
سهيل ، بي ردنگ خودرو را متوقف کرد . دايانا هم سريع پياده شد و به صندلي جلو رفت .
-دايانا خانوم ، داريم مي رسيما .
- دايانا خانوم کيه؟ دايانا ... . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقيقه ديگه هم با هم باشيم . آخه من تازه تو رو پيدا کرده ام . تو که مخالفتي نداري ؟
- نه ، من که اومده بودم حالي عوض کنم . حالا هم کي بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط بايد عرض کنم که الان ساعت نه و نيمه ، حواست باشه که ديرت نشه .
دخترک با شنيدن صحبت هاي سهيل، وقتي متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالي که لب خود رابا اضطراب مي گزيد ، گفت:
-آره راست ميگي ... پس حداقل يه چند دقيقه اي ماشينت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم .
سهيل ، با قبول کردن حرفهاي دايانا ، حوالي ميدان که رسيد ، خودرو را متوقف کرد . روي خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکيه داد . عينک دودي را از چشمانش برداشت .چهره اي نسبتا گيرا داشت . ته ريشي به صورتش بود و موهايي ژوليده داشت که تا گوشش را مي پوشانيد . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندي که بر لب داشت گفت :
- بفرماييد.
ديگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک مي شد پي به هيجانش برد.
- موبايلت ... شماره موبايلت رو بده، البته اگه ممکنه .
پسر جوان لحظه اي فکر کرد و سپس گوشي همراه خود را از روي داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دايانا دراز کرد.
- بگير ، زنگ بزن گوشي خودت که هم شماره تو روي موبايلم ثبت بشه و هم شماره من روي موبايل تو بيفته . فقط صبر کن روشنش کنم ... اونقدر اعصابم خورد بود که گوشي رو خاموش کردم .
دايانا ، به محض ديدن گوشي گران قيمت سهيل به وجد آمد . اما سريع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن"کوشي خوبي داري ها" قناعت کرد .
- قابلت رو نداره . اتفاقا بايد عوضش کنم ، خيلي يوغره.
- خوب ، ممنون . فقط بگو کي مي تونيم همديگه رو دوباره ببينيم .
- ببينم چي ميشه . اگه فردا برم بروکسل که هيچ، اما اگه تهران بودم يه کاريش مي کنم . اصلا بهم زنگ بزن .
- باشه ... پس من مي رم .فعلا خداحافظ .
- خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ يادت نره .
دختر جوان ، درحالي که احساس مسرت مي کرد ، با گامهايي لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمي که بر مي داشت ،سرش را برمي گرداند و مزدا را نگاه مي کرد و دستي براي سهيل تکان مي داد . پس از دور شدن دايانا ، سهيل از داخل خودرو پياده شد و طوري که دايانا متوجه نمي شد، او را تعقيب کرد . حوالي همان ميدان بود که دايانا روي صندلي هاي يک ايستگاه اتوبوس نشست . سهيل ، گوشه اي لابلاي جمعيت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دايانا را نظاره مي کرد . دايانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تايي که از داخل داده بود را باز کرد . شلوارديگر کوتاه نبود . از داخل کيفي که بر روي دوشش بود مقنعه اي بيرون آورد و در لحظه اي کوتاه آنرا سر کرد و از زير مقنعه ، تکه پارچه اي که بر سرش بود ، بيرون کشيد . از داخل همان کيف ، آينه کوچکي خارج کرد و با يک دستمال کوچک ، از آرايش غليظي که روي صورتش بود کاست . موهاي خرمايي رنگش را که روي صورتش سرازير شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولين اتوبوس ، از محل خارج شد . سهيل در طول ديدن اين صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دايانا، سهيل به سمت مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزديک مي شد زنگ موبايلي که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهيل بلافاصله پاسخ داد:
- بله؟
صداي خواهش هاي پسر جواني از آنسوي گوشي آمد .
- سلام ، آقا هر چي مي خوايي از تو ماشين بردار ، فقط ماشين رو سالم بهم تحويل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بيام ببرم ...
- خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشي و در ماشينت رو براي آب هويج گرفتن باز نزاري ... ببينم به پليس هم زنگ زدي ؟
- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشين رو بده .
- جون من قسم نخور ، من که مي دونم زنگ زده اي ...ولي عيبي نداره ، آدرس مي دم بيا ... فقط يه چيزي ، اين يارويي که سي ديش توي ماشينت بود کي بود؟
- کي ؟ اون خارجيه ؟ ... استينگ بود ، استينگ .
- هه هه ... يه چيز ديگه هم مي پرسم و بعدش آدرس رو مي دم ؛ ونيز توي اسپانياست ؟
- ونيز؟ نه بابا، ونيز که توي ايتالياست ... آقا داري مسخره ام مي کني ، آدرس رو بده ديگه ...
- نه ، داشتم جدول حل مي کردم . مزداي قرمزت ، ضلع جنوبي صادقيه پارک شده . گوشيت رو مي زارم توي ماشين ، ماشين رو هم مي بندم و سوييچ رو مي اندازم توي سطل آشغالي که کنار ماشينته . راستي يه دايانا خانوم هم بهت زنگ مي زنه ، يه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،... خداحافظ
خواب تلخ
می خواند .
ابری در اتاقم می گرید .
گل های چشم پشیمانی می شکفد .
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد .
مغرب جان می کند ،
می میرد .
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کمکم
بیدارم
نپنداریدم در خواب
سایه شاخه ای بشکسته آهسته خوابم کرد .
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم .
سوال های زیر را از بچه های پنج تا ده ساله پرسیده اند.
اما انگار جواب های آنها خیلی هم بچه گانه نیست!
-عاشق شدن چطوری است؟
مثل یک بهمن که برای زنده ماندن باید زود از زیر ان فرار کنی.
راجر، 9 سالهاگر عاشق شدن مثل یاد گرفتن حروف الفبا سخت است،
من یکی که نمی خواهم، خیلی طول میکشد! لئو، 7 ساله
می خواهند مطمئن شوند که حلقه هایشان نمی افتد، چون خیلی بالایش پول داده اند! دیو، 8 ساله
- در اولین قرار ملاقات ، زن و مردها به هم چه می گویند؟
در اولین قرار ملاقات فقط به هم دروغ می گویند و این معمولاباعث می شود
که از هم خوششان بیاید و یک قرار دوم بذارند. مایک ، 10 ساله.
-ویژگی های شخصی برای اینکه عاشق خوبی باشید؟
یکی از شما باید بلد باشد که خوب چک بنویسد، چون حتی اگر صد هزار کیلو هم عشق داشته باشید،
باز هم یک قبض هایی هست که باید پرداخت کنید! اوا ، 8 ساله
- چطور می شود فهمید دو تا آدمی که توی رستوران غذا می خورند عاشق هم هستند؟
فقط نگاه کنید و ببینید که مرد صورت حساب رابر میدارد یا نه.
این راهی است که میشود فهمید عاشق شده یا نه! جان، 9 ساله
عاشق ها فقط به هم خیره می شوند و غذایشان سرد میشود.
بقیه بیشتر به غذا توجه می کنند! براد، 8 ساله
اگر یکی از آن دسر هایی سفارش بدهند که با آتش درست می کنند، عاشقند. چون یعنی قلب
خودشان هم انجوری است ... توی اتش! کریستینه، 9 ساله
- چطور می شود فهمید دو تا آدمی که توی رستوران غذا می خورند عاشق هم هستند؟
فقط نگاه کنید و ببینید که مرد صورت حساب رابر میدارد یا نه.
این راهی است که میشود فهمید عاشق شده یا نه! جان، 9 ساله
عاشق ها فقط به هم خیره می شوند و غذایشان سرد میشود.
بقیه بیشتر به غذا توجه می کنند! براد، 8 ساله
اگر یکی از آن دسر هایی سفارش بدهند که با آتش درست می کنند، عاشقند. چون یعنی قلب
خودشان هم انجوری است ... توی اتش! کریستینه، 9 ساله
- چطور میشود عاشق ماند؟
اسم زنتان را فراموش نکنید ... این کار کل عشق را نابود می کند! راجر، 8 ساله
همسرتان را زیاد ببوسید. این کار باعث میشود او یادش برود که شما هیچ وقت آشغال را بیرون
نمیگذارید! رندی، 8 ساله
زنجير عشق:
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
"دوستت دارم اسميت همه چیز داره درست میشه..."
به ديگران کمک کنيم بلاخره يک جا يکی به ما کمک ميکنه و قول بديم كه نگذاريم هيچ وقت زنجير عشق به ما ختم بشه.!!
خویشاوند الاغ
روزي ملا الاغش را كه خطايي كرده بود مي زد,
شخصي كه از آنجا عبور مي كرد اعتراض نمود و گفت: اي مرد چرا حيوان زبان بسته را مي زني؟
ملا گفت: ببخشيد نمي دانستم كه از خويشاوندان شماست اگر مي دانستم به او اسائه ادب نمي كردم؟!
خروس شدن ملا
يك روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادي جوان كه در آنجا بودند تصميم گرفتند سر بسر او بگذارند به همين جهت هر كدام تخم مرغي با اورده بودند و رو به ملا كردند و گفتند: ما هر كدام قدقد مي كنيم و يك تخم مي گذاريم اگر كسي نتوانست بايد مخارج حمام ديگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع كرد به قوقولي قوقو! جوانان با تعجب از او پرسيدند ملا اين چه صدايي است بنا بود مرغ شوي!
ملا گفت : اين همه مرغ يك خروس هم لازم دارند!
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
تو می تونی ۲ میلیون تومن به من قرض بدی؟
می دونم که داری کمکم کن به خدا بهت برمیگردونم
{ التماس یه ترک به خودپرداز }
می دونید قزوینی ها به برادرزن چی میگن؟
..........
..........
.........
.........
اشانتیون عروس
آیا فکر می کنید بی عرضه هستید؟
آیا فکر می کنید به درد هیچ کاری نمی خورید؟؟
آیا فکر می کنید بی مصرف هستید؟؟به خدا درست فکر می کنید
لره میره استادیوم وسط موج مکزیکی غرق میشه
به لره میگن: ان آقا
میگه: آقا شو بگذار اولش
لره میخواسته آتش نشان بشه
توی آزمون استخدامی ازش میپرسند اگر جنگل آتش بگیره
و اون اطراف
آب نباشه چه کار میکنی؟ لره میگه: هیچی تیمّم می کنیم
حیف نون میره نارنگی بخره اسم نارنگی یادش نمیاد بعد میگه اقا ۲ کیلو پرتقال کم باد میدید!
حیف نون میره خونه میبینه یکی دیگه پیش زنش خوابیده میگه اینقدر بدم میاد بعضیا ادای منو در میارن!
شما چون کمانید که فرزندتان همچون پیکان هایی سرشار زندگی از آن رها شوند و به پیش روند.
و تیرانداز ، نشانه را در طریقت بی انتها نظاره کند و به نیروی او اندامتان خمیده شود ، که تیرش تیز بپرد و در دوردست نشیند.
پس شادمان می بایدتان خمیدن در دستهای کماندار،
چون او هم شفیق تیرست که می رود ؛ و هم رفیق کمان که می ماند.
سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .
و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض.
و تو کیستی؟ تو که باید آدمیان سینه های خویش را در مقابلت بشکافند و پرده حیا و آزرم و عزت نفس خود را پاره کنند تا تو آنها را به عطای خود سزاور بینی و به جود و کرم خود لایق؟
پس ، نخست بنگر تا ببینی آیا ارزش و لیاقت آن را داری که وسیله ای برای بخشش باشی ؟
آیا شایسته ای تا بخشایشگر باشی؟
زیرا فقط حقیقت زندگی است که می تواند در حق زندگی عطا کند، و تو که این همه به عطای خود می بالی فراموش کرده ای که تنها گواه انتقال عطا از موجودی به موجود دیگر بوده ای!.
وقتی حیوانمی را ذبح می کنی ، در دل خود به قربانی بگو:
نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد ، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرا رسد ، من نیز همانند تو خواهم سوخت ، زیرا قانونی که تو را در مقابل من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد.
خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است
هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :
دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد.
شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا می شود .
عطر دل انگیز تو ، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود
جبران خلیل جبران
ما چون دو دريچه ، رو به روي هم
آگاه ز هر بگو مگوي هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آينده
عمر آينه ي بهشت ، اما ... آه
بيش از شب و روز تيره و دي كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست
زيرا يكي از دريچه ها بسته ست
نه مهر فسون ، نه ماه جادو كرد
نفرين به سفر ، كه هر چه كرد او كرد
عید فطر بر او مبارک باد
ای خداوند عید روزه گشای
بر تو فرخنده شد چو فر همای
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
بر آمدن عید و برون رفتن روزه
ساقی بدهم باده بر باغ و به سبزه
شيطونی نکن
دست تو دماغت نکن
تو شلوارت پیپی نکن
مامانت رو اذيّت نکن
روی ديوار نقاشی نکن
انگشتت رو تو پريز برق نکن
دمپايی بابا رو پات نکن
به خورشيد نگاه نکن
شبها تو جات جيش نکن
تو کمد مامان فضولی نکن
با اون پسر بیتربيته بازی نکن
اسباببازیها رو تو دهنت نکن
زير دامن شمسی خانوم رو نگاه نکن
دماغت رو تو لوله جاروبرقی نکن
ميگن يه روز جبرئيل ميره پيش خدا گلايه ميکنه که: آخه خدا، اين چه وضعيه آخه؟ ما يک مشت ايرونی داريم توی بهشت که فکر ميکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفيد، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی ميخوان! بجای پابرهنه راه رفتن کفش آديداس پاشون ميکنن. هيچ کدومشون از بالهاشون استفاده نميکنن، ميگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' نميرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... يکی از همين ها دو ماه پيش قرض گرفت و رفت ديگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تميز ميکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و پسته و هسته هندونه و پوست خربزه است!
شب سردي است، و من افسرده.
راه دوري است، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.
***
مي كنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت،
غمي افروز مرا بر غم ها.
***
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.
***
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر، سحر نزديك است.
هر دم اين بانگ بر آرم از دل:
واي، اين شب چقدر تاريك است!
***
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
***
مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من، ليك، غمي غمناك است.
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من خداحافظی کرد
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زمانی هيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلی خوبی داشتيم " ، و از من خداحافظی کرد
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
سالهای خيلی زيادی گذشت . به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختری که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من يه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
ای کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گريه !
يه شب خانم خونه اصلا” به خونه بر نميگرده و تا صبح پيداش نميشه! صبح بر ميگرده خونه و به شوهرش ميگه كه ديشب مجبور شده خونهء يكي از دوستهاي صميميش (مونث) بمونه. شوهر بر ميداره به ۲۰ تا از صميمي ترين دوستهاي زنش زنگ ميزنه ولي هيچكدومشون حرف خانم خونه رو تاييد نميكنن!
يه شب آقاي خونه تا صبح برنميگرده خونه. صبح وقتي مياد به زنش ميگه كه ديشب مجبور شده خونهء يكي از دوستهاي صميميش (مذكر) بمونه. خانم خونه بر ميداره به ۲۰ تا از صميمي ترين دوستهاي شوهرش زنگ ميزنه. ۱۵ تاشون تاييد ميكنن كه آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده!! ۵ تاي ديگه حتي ميگن كه آقا هنوزم خونهء اونا پيش اوناست!!
الجزاير: ستارهها و هلال ماه يك هدف دارند، پيروزي.
شيلي: قرمز رنگ خوبي است كه در قلب ما ميتپد. شيلي قهرمان است.
غنا: اميد قاره آفريقا.
هندوراس: يك كشور، يك احساس، پنج ستارهها در قلب ما هستند.
ژاپن: سامورايي هرگز نميميرد. پيروزي از آن ماست.
پاراگوئه: شيرهاي گوراني در آفريقاي جنوبي غرش خواهند كرد، روح گوراني در كالبد پاراگوئه جاري است.
ساحل عاج: فيلها بياييد براي پيروزي بجنگيم.
انگليس: با غرور و افتخار بازي كنيد مثل هميشه.
فرانسه: همه با هم به اميد رويايي ديگر در آبيها .
مكزيك: زمان آن است كه تيم تازهاي قهرمان شود.
پرتغال: يك رويا، يك هدف... پرتغال قهرمان.
صربستان: با قلبتان بازي كنيد با لبخند پيش برويد.
اسلواكي: مستطيل سبز را به لرزه درآور، اي اسلواكي.
كامرون: شيرهاي رام شدني بازگشتند.
آرژانتين: آخرين قدم و افتخار .
ايتاليا: سرفراز در آسمانهاي آفريقا.
نيجريه: با عقابهاي استثنايي و هواداران استثنايي متحد به ميدان خواهيم رفت.
اسلووني: با يازده مرد شجاع تا آخرين مرحله .
اسپانيا: اميد مسير ما و پيروزي تقدير ماست .
استراليا: جرات روياپردازي. استراليا به پيش .
برزيل: تمام برزيل اين جاست!
دانمارك: فقط يك تيم دانماركي ميخواهيم و كلي آرزو.
آلمان: پيش به سوي جام.
يونان: يونان همه جا.
كره شمالي: يك بار ديگر 1966، پيروزي از آن كره است.
كره جنوبي: شعار سرخپوشان جمهوري متحد كره.
هلند: 5 ستارهها ترسي ندارند از هلند بترسيد.
سوييس: زنده باد سوييس!
نيوزيلند: خرگوشها به پيش .
آمريكا: زندگي آزادي هدف ما پيروزی.
برید به ادامه مطلب و بچه های نانازی رو ببینید!
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عبادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. ۲۰ سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت ٬ مرد عصایش را کنار گذاشت . و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند ٬ مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم."
پدر مهربانم
بی تو موج می زند بر دلم غمی غریب
آینه ها دچار فراموشی اند
و نام توورد کوچه ی خاموشی
امشب
تکلیف پنجره
بی چشمهای باز ِ تو روشن نیست!
قیصر امین پور
يك عشق عروج است و رسيدن به كمال ، يك عشق غوغاي درون است و تمناي وصال ، يك عشق سكوت است و سخن گفتن چشم ، يك عشق خيال است و....خيال است و....خيال
If you live to be a hundred,
I want to live to be
a hundred minus one day,
so I never have to live
without you.
اگر می خوای صد سال زندگی کنی
من می خوام يه روز کمتر از صد سال زندگی کنم
چون من هرگز نمی تونم بدون تو زنده باشم
If all my friends were
to jump off a bridge,
I wouldn't jump with them,
I'd be at the bottom to
catch them.
اگر تمام دوستام بخوان از يه پل رد بشن،
من با اونا عبور نخواهم کرد،
بلکه اون طرف پل خواهم بود برای کمک به اونا
Everyone hears
what you say.
Friends listen to
what you say.
Best friends
listen to what you don't
say.
هر کسی چيزايی رو که شما می گين می شنوه.
ولی دوستان به حرفای شما گوش می دن.
اما بهترين دوستان
حرفايی رو که شما هرگز نمی گين می شنون
زندگی چیست ؟ اگر خنده است چرا گریه میكنیم ؟ اگر گریه است چرا خنده میكنیم ؟ اگر مر گ است چرا زندگی می كنیم ؟ اگر زندگی است چرا می میریم ؟ اگه عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟ اگه عشق نیست چرا عاشقیم
اگر در صحنه حق و باطل نیستی، اگر شاهد عصر خودت و شهید حق بر باطل نیستی، هر جا كه میخواهی باش. چه به شراب نشسته و چه به نماز ایستاده. هر دو یكیست
در شگفتم که سلام آغاز هر دیداریست ، ولی در نماز پایان است . شاید این بدین معناست که پایان نماز ، آغاز دیدار است .
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
ستایش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !
در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست و آزادانه مرد.
دنیا را بد ساخته اند...
کسی را که دوست داری، تو را دوست نمی دارد. کسی که تو را دوست دارد ،تو دوستش نمی داری اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند و این رنج است .
و این تمام زندگیست
و
زندگی یعنی این ....
حتی اگر تنهاترِین تنهایان باشم باز هم خدا با من است.او جبران تمام نداشتن های من است...
روزی كه بود ندیدم....روزی كه خواند نشنیدم
روزی دیدم كه نبود....روزی شنیدم كه نخواند
عشق زاییده تنهایی است.... و تنهایی نیز زاییده عشق است...
تنهایی بدین معنا نیست كه یك فرد بیكس باشد .... كسی در پیرامونش نباشد!
اگر كسی پیوندی ، كششی ، انتظاری و نیاز پیوستگی و اتصالی در درونش نداشته باشد تنها نیست!
برعكس كسی كه چنین چنین اتصالی را در درونش احساس میكند...
و بعد احساس میكند كه از او جدا افتاده ، بریده شده و تنها مانده است ؛
در انبوه جمعیت نیز تنهاست ......
.. نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد ... نمیخواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت ... ولی بسیار مشتاقم ... كه از خاك گلویم سوتكی سازد ... گلویم سوتكی باشد به دست كودكی گستاخ و بازیگوش ... تا كه پی در پی دم گرم خویش را بر گلویم سخت بفشارد .... و سراب خفتگان خفته را آشفته تر سازد ... تا بدین سان بشكند دائم سكوت مرگبارم را ...
خدایا من در كلبه حقیرانه خود كسی را دارم كه تو در عرش كبریایی خود نداری
منچون تویی را دارم
وتو چون خود نداری
خداوندا
از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدارم
حال که بزرگ شده ام
و
کسی را دوست می دارم
می گویند:
فراموشش کن
رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم تا دوست را به یاری نخوانیم،
برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند.
طعم توفیق را می چشاند.
و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن
و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن
و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن
در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است.
در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند یاد "تنهایی" را در سرت زنده میكند .
"تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است .
" تنها" بودن ، بودنی به نیمه است
و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم.
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز کردم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن
خدایا:
مگذار که :
ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر ، مرا با کسبه دین ، یا حَمَله تعصب ، و عَمَله ارتجاع هم آواز کند .
که آزادی ام اسیر پسندِ عوام گردد .
که «دینم» در پس «وجهه دینی» ام دفن شود ، که عوام زدگی مرا مقلّد تقلید کنندگانم سازد .
که آن چه را «حق می دانم» به خاطر آن که «بد می دانند» کتمان کنم .
خدایا می دانم که اسلامِ پیامبرِ تو با « نه » آغاز شد و تشیع دوست تو نیز با « نه » آغاز شد .
مرا ای فرستنده محمد و ای دوستدار علی ! به« اسلام آری » و به « تشیع آری » کافر گردان .
۲۹ خرداد سالروز عروج آن استاد فراموش نشدنی.
one stone is enough to break a glass.
one sentence is enough to break a heart.
one second is enough to fall in love.
and one friend is enough to live all life.
In the morning
When the sun
Is just starting to light the day
I am awakened
And my first thoughts are of you
At night
I stare at the dark trees
Silhouetted against the quiet stars
I am entranced into a complete
Peacefulness
And my last thoughts are of you
به تو اي عشق من
صبحگاهان
وقتي آفتاب
در حال روشن كردن روز است
من بيدارم
و اولين فكرم تويي
شبانگاهان
در تاريكي به درختان خيره مي شوم
كه چون سايه هايي در مقابل ستارگان خاموش
قد كشيده اند
مجذوب اين آرامش مطلق مي شوم
و آخرين فكرم تويي
تعداد صفحات : 3