loading...
jojooo
mehrnoosh بازدید : 142 13 سال پیش نظرات (0)

 
 

ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شماگر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شودما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموختهای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه دهاین باد اندر هر سری سودای دیگر می​پزددیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کلهای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پریهر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنیعالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبانیک پاره اخضر می​شود یک پاره عبهر می​شودای طالب دیدار او بنگر در این کهسار اوای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده​ای

  افتاده در غرقابه​ای تا خود که داند آشنا مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوازان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزاای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصاسودای آن ساقی مرا باقی همه آن شماامروز می در می​دهد تا برکند از ما قباخوش خوش کشانم می​بری آخر نگویی تا کجاخواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فناهر دم تجلی می​رسد برمی​شکافد کوه رایک پاره گوهر می​شود یک پاره لعل و کهرباای که چه باد خورده​ای ما مست گشتیم از صداگر برده​ایم انگور تو تو برده​ای انبان ما    

mehrnoosh بازدید : 150 13 سال پیش نظرات (0)
مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزديکي دختر جوان رسيد به طور ناگهاني ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ايستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جايي که پنجره جلو دقيقا روبروي دختر جوان قرار گرفت . اين اولين خودرويي نبود که روبروي دختر توقف مي کرد ، اما هريک از آنها با بي توجهي دختر جوان ، به راه خود ادامه مي دادند . دختر جوان، مانتوي مشکي تنگي به تن کرده بود که چند انگشتي از يک پيراهن بلند تر بود . شلواري هم که تن دخترک بود ،همچون مانتويش مشکي بود و تنگ مي نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتي پايين تر از زانو را مي پوشاند . به نظر مي آمد که شلوار به خودي خود کوتاه نيست و انتهاي ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهميتي به مزداي قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :" بفرماييد؟" . مزدا مسافري نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره اي بود که عينک دودي ظريفي به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلي و با بياني محترمانه گفت : " خوشحال ميشم تا جايي برسونمتون". دختر جوان گفت : " صادقيه ميرما". پسر جوان بي درنگ سرش را به نشانه تائيد تکان داد و پاسخ داد : " حتماً، بفرماييد بالا ". دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلي عقب را براي نشستن انتخاب کرد .چند لحظه اي از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالي که روسري کوچک و قرمز خود را عقب و جلو مي کشيد و موهاي سرازير شده در کنار صورتش را نظم مي داد ،گفت :" توي ماشينت چيزي براي گوش کردن نيست "

- البته .

پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صداي ترانه اي انگليسي زبان به گوش رسيد . از آينه به دختر جوان نگاهي انداخت و با همان لبخند ظريفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :"کريس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمياد عوضش کنم ". دخترک با شنيدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آميزي سر داد .

- ها ها ها ، اين که اريک کلاپتون . نميشنوي مگه ، انگليسي مي خونه . اصلا کجاش شبيه کريس دبرگ .

- اِه ، من تا الان فکر مي کردم کريس دبرگ . مثل اينکه خيلي خوب اينا رو مي شناسيد ها .

دخترک ، قيافه اي به خود گرفت و ادامه داد:" اِي ، کمي "

- پس کسي طرف حسابمه که خيلي موسيقي حاليشه . من موسيقي رو خيلي دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهني دارم که حال و حوصله موسيقي کار کردن رو ازم گرفته .

دخترک لبخندي زيرکانه زد و با لحني کش دار گفت:" اي بابا، بسوزه پدر عاشقي . چي شده ، راضي نميشه ؟"

- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسي رو پيدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبي پيش بياد ، از عاشقي هم بدم نمياد . اصل قضيه اينه که، قبل از اينکه با ماشين بزنم بيرون و در خدمت شما باشم ، توي خونه با بابام دعوام شد .

- آخي ، سرچي؟ لابد پول بهت نمي ده.

- نه ، تنها چيزي که ميده پول . مشکل اينجاست که فردا دارم مي رم بروکسل، اونوقت اين آقا گير داده بمون توي شرکت کار داريم .

با گفتن اين جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اينکه سعي مي کرد به چهره اش هويدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحني کنجکاوانه پرسيد: " اِه، بروکسل چي کار داري؟ "

- دايي ام چند سالي هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، مي خواستم برم اونجا يه استراحتي بکنم؟

دخترک بادي به غبغب انداخت و سريع پاسخ داد:

- اتفاقا من هم يک هفته پيش از اسپانيا برگشتم.

- اِه، شما هم اونجا فاميل داريد؟ کدوم شهر.

- فاميل که نداريم ، براي تفريح رفته بودم ونيز.

پسر جوان نيشخندي زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چيه؟

- من دايانا هستم. اسم تو چيه، چند سالته؟ چه کاره اي؟

- چه خبره؟ يکي يکي بپرسيد، اين جوري آدم هول ميشه ... اولاً اين که اسم خيلي قشنگي داريد ، يکي از اون معدود اسم هايي که من عاشقشونم . اسم خودم سهيل ، 25 سالمه و پيش بابام که کارگذار بورس کار مي کنم . خوب حالا شما .

دخترک با شنيدن اين حرفهاي سهيل ، چهره اش گلگون شد و به تشويش افتاد .

- من که گفتم ، اسمم داياناست . 23 سالمه و کار هم نمي کنم . خونمون سمت الهيه است و الان هم محض تفريح دارم مي رم صادقيه . تا حالا بوتيک هاي اونجا نرفته ام . با يکي از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتيک هاش رو ببينيم و اگه چيز قشنگي هم بود بخريم .

- همين چيزايي هم که الان پوشيده ايد خيلي قشنگه ها.

دايانا ، گره کوچک روسريش را باز کرد و بار ديگر گره کرد . سپس گفت:

- اِي ، بد نيست . اما ديگه يک ماهي هست که خريدمشون . خيلي قديمي شده اند ... . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتي موسيقي کار نکرده اي و دوست داري کار کني ، آره؟

- چرا ، تا چند سال پيش يه مدتي پيانو کار مي کردم.

دخترک ، سعي مي کرد دلبرانه سخن وري کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوري که منقطع صحبت مي کرد و کلمات را دستپاچه بيان مي کرد.

-اي واي، من عاشق پيانو ام . خيلي دوست دارم پيانو کار کنم ، يعني يه مدتي هست که کلاسش رو مي رم ، اما هنوز خيلي بلد نيستم . ... اصلا اينجوري نميشه، نگه دار بيام جلو بشينم راحت تر حرف بزنيم .

سهيل ، بي ردنگ خودرو را متوقف کرد . دايانا هم سريع پياده شد و به صندلي جلو رفت .

-دايانا خانوم ، داريم مي رسيما .

- دايانا خانوم کيه؟ دايانا ... . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقيقه ديگه هم با هم باشيم . آخه من تازه تو رو پيدا کرده ام . تو که مخالفتي نداري ؟

- نه ، من که اومده بودم حالي عوض کنم . حالا هم کي بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط بايد عرض کنم که الان ساعت نه و نيمه ، حواست باشه که ديرت نشه .

دخترک با شنيدن صحبت هاي سهيل، وقتي متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالي که لب خود رابا اضطراب مي گزيد ، گفت:

-آره راست ميگي ... پس حداقل يه چند دقيقه اي ماشينت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم .

سهيل ، با قبول کردن حرفهاي دايانا ، حوالي ميدان که رسيد ، خودرو را متوقف کرد . روي خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکيه داد . عينک دودي را از چشمانش برداشت .چهره اي نسبتا گيرا داشت . ته ريشي به صورتش بود و موهايي ژوليده داشت که تا گوشش را مي پوشانيد . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندي که بر لب داشت گفت :

- بفرماييد.

ديگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک مي شد پي به هيجانش برد.

- موبايلت ... شماره موبايلت رو بده، البته اگه ممکنه .

پسر جوان لحظه اي فکر کرد و سپس گوشي همراه خود را از روي داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دايانا دراز کرد.

- بگير ، زنگ بزن گوشي خودت که هم شماره تو روي موبايلم ثبت بشه و هم شماره من روي موبايل تو بيفته . فقط صبر کن روشنش کنم ... اونقدر اعصابم خورد بود که گوشي رو خاموش کردم .

دايانا ، به محض ديدن گوشي گران قيمت سهيل به وجد آمد . اما سريع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن"کوشي خوبي داري ها" قناعت کرد .

- قابلت رو نداره . اتفاقا بايد عوضش کنم ، خيلي يوغره.

- خوب ، ممنون . فقط بگو کي مي تونيم همديگه رو دوباره ببينيم .

- ببينم چي ميشه . اگه فردا برم بروکسل که هيچ، اما اگه تهران بودم يه کاريش مي کنم . اصلا بهم زنگ بزن .

- باشه ... پس من مي رم .فعلا خداحافظ .

- خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ يادت نره .

دختر جوان ، درحالي که احساس مسرت مي کرد ، با گامهايي لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمي که بر مي داشت ،سرش را برمي گرداند و مزدا را نگاه مي کرد و دستي براي سهيل تکان مي داد . پس از دور شدن دايانا ، سهيل از داخل خودرو پياده شد و طوري که دايانا متوجه نمي شد، او را تعقيب کرد . حوالي همان ميدان بود که دايانا روي صندلي هاي يک ايستگاه اتوبوس نشست . سهيل ، گوشه اي لابلاي جمعيت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دايانا را نظاره مي کرد . دايانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تايي که از داخل داده بود را باز کرد . شلوارديگر کوتاه نبود . از داخل کيفي که بر روي دوشش بود مقنعه اي بيرون آورد و در لحظه اي کوتاه آنرا سر کرد و از زير مقنعه ، تکه پارچه اي که بر سرش بود ، بيرون کشيد . از داخل همان کيف ، آينه کوچکي خارج کرد و با يک دستمال کوچک ، از آرايش غليظي که روي صورتش بود کاست . موهاي خرمايي رنگش را که روي صورتش سرازير شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولين اتوبوس ، از محل خارج شد . سهيل در طول ديدن اين صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دايانا، سهيل به سمت مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزديک مي شد زنگ موبايلي که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهيل بلافاصله پاسخ داد:

- بله؟

صداي خواهش هاي پسر جواني از آنسوي گوشي آمد .

- سلام ، آقا هر چي مي خوايي از تو ماشين بردار ، فقط ماشين رو سالم بهم تحويل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بيام ببرم ...

- خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشي و در ماشينت رو براي آب هويج گرفتن باز نزاري ... ببينم به پليس هم زنگ زدي ؟
- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشين رو بده .

- جون من قسم نخور ، من که مي دونم زنگ زده اي ...ولي عيبي نداره ، آدرس مي دم بيا ... فقط يه چيزي ، اين يارويي که سي ديش توي ماشينت بود کي بود؟

- کي ؟ اون خارجيه ؟ ... استينگ بود ، استينگ .

- هه هه ... يه چيز ديگه هم مي پرسم و بعدش آدرس رو مي دم ؛ ونيز توي اسپانياست ؟

- ونيز؟ نه بابا، ونيز که توي ايتالياست ... آقا داري مسخره ام مي کني ، آدرس رو بده ديگه ...

- نه ، داشتم جدول حل مي کردم . مزداي قرمزت ، ضلع جنوبي صادقيه پارک شده . گوشيت رو مي زارم توي ماشين ، ماشين رو هم مي بندم و سوييچ رو مي اندازم توي سطل آشغالي که کنار ماشينته . راستي يه دايانا خانوم هم بهت زنگ مي زنه ، يه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،... خداحافظ
mehrnoosh بازدید : 148 13 سال پیش نظرات (0)

خواب تلخ

مرغ مهتاب

می خواند .

ابری در اتاقم می گرید .

گل های چشم پشیمانی می شکفد .

در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد .

مغرب جان می کند ،

می میرد .

گیاه نارنجی خورشید

در مرداب اتاقم می روید کمکم

 بیدارم

نپنداریدم در خواب

سایه شاخه ای بشکسته آهسته خوابم کرد .

اکنون دارم می شنوم

آهنگ مرغ مهتاب

و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم .


mehrnoosh بازدید : 165 13 سال پیش نظرات (0)

سوال های زیر را از بچه های پنج تا ده ساله پرسیده اند.

اما انگار جواب های آنها خیلی هم بچه گانه نیست!


 -عاشق شدن چطوری است؟

مثل یک بهمن که برای زنده ماندن باید زود از زیر ان فرار کنی. راجر، 9 ساله

اگر عاشق شدن مثل یاد گرفتن حروف الفبا سخت است،

 من یکی که نمی خواهم، خیلی طول میکشد! لئو، 7 ساله


                       - چرا عشاق دست هم را می گیرند؟

می خواهند مطمئن شوند که حلقه هایشان نمی افتد، چون خیلی بالایش پول داده اند! دیو، 8 ساله


- در اولین قرار ملاقات ، زن و مردها به هم چه می گویند؟

در اولین قرار ملاقات فقط به هم دروغ می گویند و این معمولاباعث می شود

که از هم خوششان بیاید و یک قرار دوم بذارند. مایک ، 10 ساله.


            -ویژگی های شخصی برای اینکه عاشق خوبی باشید؟

یکی از شما باید بلد باشد که خوب چک بنویسد، چون حتی اگر صد هزار کیلو هم عشق داشته باشید،

باز هم یک قبض هایی هست که باید پرداخت کنید! اوا ، 8 ساله


- چطور می شود فهمید دو تا آدمی که توی رستوران غذا می خورند عاشق هم هستند؟

فقط نگاه کنید و ببینید که مرد صورت حساب رابر میدارد یا نه.

 این راهی است که میشود فهمید عاشق شده یا نه! جان، 9 ساله

عاشق ها فقط به هم خیره می شوند و غذایشان سرد میشود.

بقیه بیشتر به غذا توجه می کنند! براد، 8 ساله

اگر یکی از آن دسر هایی سفارش بدهند که با آتش درست می کنند، عاشقند. چون یعنی قلب

خودشان هم انجوری است ... توی اتش! کریستینه، 9 ساله


- چطور می شود فهمید دو تا آدمی که توی رستوران غذا می خورند عاشق هم هستند؟

فقط نگاه کنید و ببینید که مرد صورت حساب رابر میدارد یا نه.

 این راهی است که میشود فهمید عاشق شده یا نه! جان، 9 ساله

عاشق ها فقط به هم خیره می شوند و غذایشان سرد میشود.

بقیه بیشتر به غذا توجه می کنند! براد، 8 ساله

اگر یکی از آن دسر هایی سفارش بدهند که با آتش درست می کنند، عاشقند. چون یعنی قلب

خودشان هم انجوری است ... توی اتش! کریستینه، 9 ساله


- چطور میشود عاشق ماند؟

اسم زنتان را فراموش نکنید ... این کار کل عشق را نابود می کند! راجر، 8 ساله

همسرتان را زیاد ببوسید. این کار باعث میشود او یادش برود که شما هیچ وقت آشغال را بیرون

نمیگذارید! رندی، 8 ساله

mehrnoosh بازدید : 148 13 سال پیش نظرات (0)

زنجير عشق:

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟
"
و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.

نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.

وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:

"دوستت دارم اسميت همه چیز داره درست میشه..."

به ديگران کمک کنيم بلاخره يک جا يکی به ما کمک ميکنه و قول بديم كه نگذاريم هيچ وقت زنجير عشق به ما ختم بشه.!!

mehrnoosh بازدید : 196 13 سال پیش نظرات (1)

خویشاوند الاغ

روزي ملا الاغش را كه خطايي كرده بود مي زد,
شخصي كه از آنجا عبور مي كرد اعتراض نمود و گفت: اي مرد چرا حيوان زبان بسته را مي زني؟
ملا گفت: ببخشيد نمي دانستم كه از خويشاوندان شماست اگر مي دانستم به او اسائه ادب نمي كردم؟!

 


خروس شدن ملا

يك روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادي جوان كه در آنجا بودند تصميم گرفتند سر بسر او بگذارند به همين جهت هر كدام تخم مرغي با اورده بودند و رو به ملا كردند و گفتند: ما هر كدام قدقد مي كنيم و يك تخم مي گذاريم اگر كسي نتوانست بايد مخارج حمام ديگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع كرد به قوقولي قوقو! جوانان با تعجب از او پرسيدند ملا اين چه صدايي است بنا بود مرغ شوي!
ملا گفت : اين همه مرغ يك خروس هم لازم دارند!

mehrnoosh بازدید : 140 13 سال پیش نظرات (0)
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
mehrnoosh بازدید : 175 14 سال پیش نظرات (4)

تو می تونی ۲ میلیون تومن به من قرض بدی؟ 

می دونم که داری کمکم کن به خدا بهت برمیگردونم 

 { التماس یه ترک به خودپرداز }


می دونید قزوینی ها به برادرزن چی میگن؟

..........

..........

.........

.........

اشانتیون عروس


 آیا فکر می کنید بی عرضه هستید؟

آیا فکر می کنید به درد هیچ کاری نمی خورید؟؟

 آیا فکر می کنید بی مصرف هستید؟؟به خدا درست فکر می کنید

 


 

 لره میره استادیوم وسط موج مکزیکی غرق میشه

 


 به لره میگن: ان آقا

 میگه: آقا شو بگذار اولش

 


 لره میخواسته آتش نشان بشه

 توی آزمون استخدامی ازش میپرسند اگر جنگل آتش بگیره

و اون اطراف

آب نباشه چه کار  میکنی؟ لره میگه: هیچی تیمّم می کنیم

 

 

 

mehrnoosh بازدید : 154 14 سال پیش نظرات (0)

حیف نون میره نارنگی بخره اسم نارنگی یادش نمیاد بعد میگه اقا ۲ کیلو پرتقال کم باد میدید!


حیف نون میره خونه میبینه یکی دیگه پیش زنش خوابیده میگه اینقدر بدم میاد بعضیا ادای منو در میارن!

حیف نون به سن بلوغ میرسه دم در میاره!
mehrnoosh بازدید : 334 14 سال پیش نظرات (1)

شما چون کمانید که فرزندتان  همچون پیکان هایی سرشار زندگی از آن رها شوند و به پیش روند.
و تیرانداز ، نشانه را در طریقت بی انتها نظاره کند و به نیروی او اندامتان خمیده شود ، که تیرش تیز بپرد و در  دوردست نشیند.
پس شادمان می بایدتان خمیدن در دستهای کماندار،
چون او هم شفیق تیرست که می رود ؛ و هم رفیق کمان که می ماند.


سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .
و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض.


و تو کیستی؟ تو که باید آدمیان سینه های خویش را در مقابلت بشکافند و پرده حیا و آزرم و عزت نفس خود را پاره کنند تا تو آنها را به عطای خود سزاور بینی و به جود و کرم خود لایق؟
پس ، نخست بنگر تا ببینی آیا ارزش و لیاقت آن را داری که وسیله ای برای بخشش باشی ؟
آیا شایسته ای تا بخشایشگر باشی؟




زیرا فقط حقیقت زندگی است که می تواند در حق زندگی عطا کند، و تو که این همه به عطای خود می بالی فراموش کرده ای که تنها گواه انتقال عطا از موجودی به موجود دیگر بوده ای!.


وقتی حیوانمی را ذبح می کنی ، در دل خود به قربانی بگو:
نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد ، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرا رسد ، من نیز همانند تو خواهم سوخت ، زیرا قانونی که تو را در مقابل من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد.
خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است


هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :
دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد.
شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا می شود .
عطر دل انگیز تو ، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود


جبران خلیل جبران

تعداد صفحات : 9

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 86
  • کل نظرات : 53
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 33
  • باردید دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 72
  • بازدید ماه : 59
  • بازدید سال : 737
  • بازدید کلی : 2,461